عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

تاب بازی دوشت دالم.

با سرد شدن هوا و کم شدن تفریحات، عرشیا جونم دیگه حوصلش تو خونه سر میرفت با هیچ اسباب بازی یا کارتونی نمشد شادش کرد واسه همین منو بابایی تصمیم گرفتیم واسه سر گرم شدن گل پسر براش تاب بخریم تا شاید انرژیش یه کوچولو تخلیه بشه و دست از بد اخلاقی برداره . خلاصه جمعه گذشته با هم رفتیم و براتش تاب خریدیم که کلی هم خوشش اومدو مداوم میادو میگه مامانی تاب بازی میکنم. تاب باژی دوشت دارم. و حالا دیگه مامان یه شغل جدید داره و اونهم اینه که واسه و تابت بده. اینهم عکست موقع خوشحالی تاب بازی. ...
25 آذر 1391

پاییز یاد آورد خاطرات کودکی...

  کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد آفتاب دیدگانم سرد میشد آسمان سینه ام پر درد می شد ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ می زد وه ، چه زیبا بود اگر پاییز بودم وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم شاعری در چشم من می خواند ، شعری آسمانی در کنار قلب عاشق شعله میزد در شرار آتش دردی نهانی نغمه من ... همچو آوای نسیم پر شکسته عطر غم می ریخت بر دلهای خسته پیش رویم چهره تلخ زمستانی جوانی پشت سر آشوب تابستان عشقی ناگهانی سینه ام منزلگه اندوه و درد و بدگمانی کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم ...
21 آذر 1391

چی میخوری؟

پسر عزیزم  ، سلام یا به قول خودت دلام امروز داشتم به عکسهایی که بابایی چپ و راست از ناز پسرش میگیره نگاه میکردم . گفتم شاید بد نباشه بدونی که چه غذایی رو تو بیست ماهگی از همه بیشتر ترجیح میدی و همش سرت تو کابینته و بسته هاشو میاری بیرون و به من میگی مامانی کامونی بپز (ماکارونی) وقتی هم که من توجه نمیکنم خودت میری قابلمه کوچولوت رو میاری و میذاری رو اجاق بسته ماکارونی هم میزاری روش تا واسه خودت ماکارونی بپزی . الهی دورت بگردم که از الان آشپزی میدونی. ولی واسه مامان هم بد نشده چون هر وقت که میبینم نمیتونم بهت راحت غذا بدم و از غذا فرار میکنی برات ماکارونی میپزم و بی دغدغه میشینی و میخوری البته به طرز فجیح. چون بعدش باید کل لباست عوض بشه ه...
14 آذر 1391

عرشیا بدو پیشی بدو.

نازنینم چند روز پیش من و تو بابایی دیدیم آسمون آبی و هوا خیلی خوبه گفتیم بریم بیرون که ناز پسر یه هوایی بخوره و تو پارک بازی کنه  وقتی که رسیدیم پارک جنابعالی یه کوچولو بازی کردی و در حین بازی یه گربه بدبخت رو دیدی . حالا مگه یه جا بند میشدی . هر جا گربه میرفت تو هم دنبالش بودی منهم دنبال تو و باباهم دنبال من خلاصه تموم ساعت یا تو دنبال گربه بودی یا گربه دنبال تو خلاصه ماهم بعد از کلی اینور و انور دویدن با هزار کلک از پارک آوردیمت بیرون تا شاید گربه یه کم آروم بگیره. ...
14 آذر 1391
1